کد مطلب:274943 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:272

نرجس خاتون والده ماجده حضرت مهدی
ترجمه از بحارالانوار ج 51 ص 6: بشر بن سلیمان كه از نسل ابوایوب انصاری و یكی از دوستان حضرت امام علی النقی و حضرت امام حسن عسكری علیهما السلام و همسایه ایشان در سامراء بود گفت كافور خادم نزدم آمد و گفت مولای ما ابوالحسن علی بن محمد عسكری ترا نزدش می خواند من خدمت ایشان رسیدم پس وقتی مقابل آن بزرگوار نشستم به من فرمود ای بشر تو از اولاد انصار هستی و این موالاه ائمه (علیهم السلام) پیوسته میان شما بوده و فرزندانتان آن را به ارث می برند و شما مورد اعتماد ما اهل بیت هستید و من می خواهم ترا مزكی و مشرف بفضیلتی گردانم كه بدان سبقت گیری بر شیعه در ولایت ما، ترا بسری مطلع می گردانم و ترا بخریدن كنیزی می فرستم فكتب كتابا لطیفا بخط رومی و لغه رومیه و طبع علیه خاتمه: پس نامه پاكیزه ای بخط و لغت فرنگی نوشت و مهر (شریف) خود بر آن زد و كیسه زردی بیرون آورد كه در آن دویست و بیست اشرفی بود و فرمود این را بگیر و به بغداد برو و بر چاشت فلان روز بر سر



[ صفحه 9]



پل حاضر شو، چون كشتیهای حامل اسراء نزدیك تو شوند جمعی از كنیزان در آن كشتیها خواهی دید و جمعی از مشتریان از وكیلان امراء بنی عباس و قلیلی از جوانان عرب خواهی دید (كه دور آنها را می گیرند) پس از دور نظر كن ببرده فروشی كه عمر بن یزید نام دارد عامه نهارك: در تمام روز زیر نظر بگیر تا اینكه از برای مشتریان ظاهر سازد كنیزكی را كه فلان و فلان صفت را دارد و جامه حریر آكنده پوشیده است و روی خود را از مشتریان مستور می سازد و خود را حفظ می دارد از دست گذاشتن مشتریان باو، و خواهی شنید از پس پرده نازكی صدایی رومی از او ظاهر می شود فاعلم انها تقول: وا هتك ستراه پس بدان كه او بزبان رومی می گوید وای پرده عفتم دریده شد، یكی از مشتریان گوید من او را به سیصد دینار می خرم زیرا كه عفتش رغبت مرا باو زیاد كرد پس آن كنیز بلغت عربی خواهد گفت اگر در لباس سلیمان بن داود و كرسی سلطنت او جلوه كنی من بتو رغبت نخواهم كرد مال خود را ضایع مكن پس برده فروش گوید چاره چیست من مجبورم ترا بفروشم آن كنیز گوید شتاب مكن باید در انتظار خریداری باشی كه قلب من به وفا و امانت وی آرام گیرد در این هنگام تو برو بنزد عمر بن یزید (برده فروش) و باو بگو من همراهم نامه سربسته ای



[ صفحه 10]



است كه یكی از اشراف و بزرگواران آن را به لغت رومی و خط رومی نوشته و كرم و وفا و شرافت و سخاوت خود را در آن وصف نموده است نامه را باو نشان ده تا در آن نظر افكند و در اخلاق نویسنده آن اندیشه نماید اگر باو مایل شد و وی را پسندید و تو نیز راضی شدی من وكیلم كه او را بخرم، بشر بن سلیمان گوید تمام دستورات آقایم ابوالحسن علیه السلام را انجام دادم چون كنیز در نامه نگاه كرد بشدت گریست آن گاه بعمر بن یزید گفت مرا بصاحب این نامه بفروش و سوگندهای غلیظ یاد كرد كه اگر مرا باو نفروشی خود را هلاك می كنم پس با او در باب قیمت گفتگوی بسیار كردم تا آن كه بهمان قیمت راضی شد كه حضرت امام علی النقی علیه السلام بمن داده بودند پس زر را دادم و تسلمت الجاریه ضاحكه مستبشره: و كنیز را گرفتم در حالی كه خندان و شاد شد و با من آمد بحجره كوچكی كه در بغداد گرفته بودم و تا بحجره رسید نامه امام را بیرون آورد و آن را می بوسید و بر دیده ها می چسبانید و بر روی می گذاشت و ببدن می مالید پس باو از روی تعجب گفتم می بوسی نامه ای را كه صاحبش را نمی شناسی. پس كنیزك گفت ای عاجز كم معرفت ببزرگی فرزندان (و اوصیای) پیغمبران، گوش خود بمن بسپار و دل برای



[ صفحه 11]



شنیدم سخن من فارغ بدار، من ملیكه دختر یشوعای فرزند قیصر رومم و مادرم از فرزندان حواریون است كه نسبتش به شمعون وصی حضرت مسیح علیه السلام می رسد ترا خبر دهم بامر عجیب من سیزده ساله بودم جدم قیصر خواست مرا بعقد فرزند برادر خود در آورد پس جمع كرد در قصر خود از نسل حواریون عیسی علیه السلام و از علمای نصاری و عباد ایشان سیصد نفر و از صاحبان قدر و منزلت هفتصد نفر و از امرای لشگر و سرداران عسكر و بزرگان سپاه و سركرده های قبائل چهار هزال نفر و فرمود تختی حاضر ساختند كه در ایام سلطنت خود بانواع جواهر مرصع گردانیده بود و آن تخت را بر روی چهل پایه مستقر نمود، چون برادر زاده اش بر بالای تخت قرار گرفت صلیبها را برافراشتند و اسقف ها به دعا برخاستند و انجیلها را گشودند به یكباره صلیبها از بلندی به زمین فروریختند و ستونهای تخت از جا در رفتند. و آن كه بر بالای تخت نشسته بود سرنگون شد و بیهوش گردید رنگ و رخسار اسقف ها دگرگون شد و اندامشان به لرزه در آمد اسقف اعظم بجدم گفت پادشاها ما را از ملاقات این امور منحوس كه نشانه زوال این دین مسیحی است معاف بدار. جدم نیز به شدت این را به فال بد گرفت و به كشیشها گفت: پایه ها را بر پا



[ صفحه 12]



كنید و صلیب ها را بالا كنید و حاضر كنید برادر این برگشته روزگار بدبخت را تا این دختر را به وی تزویج نمایم تا نحوست وی را به سعادت این دفع كنم چون چنین كردند پیش آمد قبلی تكرار شد پس مردم متفرق شدند و جدم غمناك بحرمسرای بازگشت و پرده های خجالت در آویخت. اما من در همان شب خواب دیدم كه حضرت مسیح و شمعون و جمعی از حواریون در قصر جدم جمع شدند و منبری از نور نصب كردند كه از رفعت بر آسمان سر بلند می كرد در محلی كه جدم تخت و بارگاه را برافراشته بود و حضرت محمد صلی الله علیه و آله با وصی و دامادش علی بن ابی طالب علیه السلام و تعدادی از فرزندانش (ائمه علیهم السلام) داخل شدند پس حضرت مسیح علیه السلام به پیشباز آمد و دست در گردن مبارك آن حضرت انداخت حضرت محمد صلی الله علیه و آله فرمود: ای روح الله من آمده ام تا از جانشین تو شمعون دخترش ملیكه را برای این فرزندم خواستگاری نمایم و با دستش به حضرت امام حسن عسكری علیه السلام فرزند صاحب همین نامه اشاره نمود فنظر المسیح الی شمعون و قال له: قد اتاك الشرف فصل رحمك برحم آل محمد علیهم السلام قال: قد فعلت: حضرت مسیح نظری به شمعون افكند و گفت: شرافت بتو روی آورده،



[ صفحه 13]



پیوند كن رحم خود را برحم آل محمد صلی الله علیه و آله. شمعون گفت: بتحقیق كه كردم. پس حضرت محمد صلی الله علیه و آله برفراز منبر رفت خطبه عقد را خواند و مرا به ازدواج فرزندش در آورد پس فرزندان حضرت محمد صلی الله علیه و آله (ائمه علیهم السلام) و حضرت مسیح با حواریون گواه شدند چون از خواب برخاستم، از بیم جان خود، این رویا را برای پدر و جدم نقل نكردم و آن را در سینه ام پنهان می داشتم و آشكار نمی كردم و سینه ام پر از محبت ابی محمد علیه السلام شد تا آنجا كه از خوردن و آشامیدن افتادم و به بیماری شدیدی دچار شدم در شهرهای روم پزشكی نماند مگر اینكه جدم او را بر بالینم حاضر ساخت، وقتی كه مایوس گردید به من گفت ای نور چشمم آیا در خاطرت آرزوئی در دنیا هست كه برای تو بعمل آورم گفتم ای جدم درهای فرج بر روی خود بسته می بینم، اگر شكنجه را از اسرای مسلمانان كه در زندان تو بسر می برند برداری و بندها و زنجیرها را از ایشان بگشائی و بر آنها تصدق فرمائی و ایشان را آزاد كنی رجوت ان یهب المسیح و امه عافیه امیدوارم در این صورت حضرت مسیح و مادرش به من عافیت و سلامت بخشند. پس او این كار را انجام داد و من در اظهار سلامت خود جدیت كردم و اندكی طعام خوردم. او



[ صفحه 14]



خوشنود گردید و اسیران را عزیز و گرامی داشت. بعد از چهارده شب سرور زنان حضرت فاطمه سلام الله علیها را در خواب دیدم كه بدیدن من آمد و حضرت مریم با هزار كنیز از حوریان بهشتی در خدمت آن حضرت بودند. مریم بمن گفت این سیده النساء مادر شوهر تو حضرت امام حسن عسكری علیه السلام است. دامنش را بگیر و از امتناع ابی محمد به دیدارت شكوه نما. پس بدامنش آویختم و گریستم و شكایت كردم كه امام حسن عسكری از دیدن من ابا و امتناع می نماید آن حضرت فرمود چگونه فرزندم بدیدن تو بیاید و حال آن كه بخدا شرك می آوری و بر مذهب ترسائی و اینك خواهرم مریم دختر عمرام از تو بیزاری می جوید بسوی خدا از دین تو، فان ملت الی رضی الله تعالی و رضی المسیح و مریم علیهما السلام و زیاره ابی محمد ایاك فقولی اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول اله اگر میل داری كه حق تعالی و مسیح و مریم علیهما السلام از تو خوشنود گردند و امام حسن عسكری (علیه السلام) بدیدن تو بیاید پس بگو اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله (قبول كردم) چون باین دو كلمه طیبه تلفظ كردم حضرت سیده النساء مرا بسینه خود چسبانید و جانم معطر گشت و فرمود اكنون منتظر آمدن فرزندم



[ صفحه 15]



باش كه من او را بسوی تو می فرستم. پس بیدار شدم و انتظار ملاقات گرامی آن حضرت را می بردم چون شب آینده فرا رسید ابی محمد علیه السلام را مشاهده نمودم به وی گفتم ای محبوب جانم از من روی برتافتی پس از آن كه متوجه شدم معالجه جانم به دوستی و محبت تو است فقال: ما كان تاخری عنك الا بشركك: پس فرمود دیر آمدنم نزد تو نبود مگر برای آن كه مشرك بودی، اكنون كه مسلمان شدی هر شب نزد تو خواهم بود تا آنكه خداوند ما را در ظاهر بیك دیگر برساند و این هجران را بوصال مبدل گرداند. پس از آن شب تا حال یك شب نگذشته كه دیدار وی از من قطع شود. بشر بن سلیمان گوید بدو گفتم چگونه در میان اسیران افتادی؟ گفت: شبی ابومحمد علیه السلام به من فرمود جدت در فلان روز لشگری به پیكار مسلمین می فرستد پس از عقب ایشان خواهد رفت تو نیز خود را در حالی كه لباس خادمان در برداری و بهیئتی كه ترا نشناسند در میان كنیزان و خدمتكاران بینداز و از فلان راه برو، من نیز چنان كردم: مسلمانان بر ما فائق آمدند و امر من چنان شد كه دیدی و شاهد هستی و در آن میان كسی ندانست كه من دختر قیصر روم می باشم بغیر از تو و ذلك باطلاعی ایاك علیه و دانستن تو آن مطلب را به جهت



[ صفحه 16]



اطلاع دادن من بود ترا بر آن و پیرمردی كه من در سهم غنیمت به او تعلق یافتم از اسمم پرسید خود را معرفی نكردم و گفتم نرجس گفت این نام كنیزان است. بشر گوید به وی گفتم العجب انك رومیه و لسانك عربی عجبا تو رومی هستی و زبان تو عربی است گفت بلی از بسیاری محبتی كه جدم نسبت بمن داشت وسایل یادگیری و آداب و معارف را برایم فراهم ساخت و زن مترجمی كه زبان عرب و فرنگ را خوب بلد بود برگزید تا عربی را به من بیاموزد تا اینكه زبانم باین لغت جاری شد. بشر گوید هنگامی كه بر مولایم ابی الحسن علیه السلام وارد شدیم امام به وی فرمود: كیف اراك الله عز الاسلام و ذل النصرانیه و شرف محمد و اهل بیته علیهم السلام؟ خداوند چگونه عزت اسلام و مذلت نصرانیت و شرف و بزرگواری محمد و اهل بیت او را بتو ظاهر ساخت؟ او گفت چگونه وصف كنم برای تو چیزی را كه تو بهتر از من می دانی یابن رسول الله. امام علیه السلام فرمود می خواهم ترا گرامی دارم. كدام یك نزد تو بهتر است ده هزار اشرفی بتو بدهم یا ترا بشارت دهم بشرف ابدی؟ عرض كرد بشارت بشرف ابدی را می خواهم. حضرت فرمود بشارت باد ترا به فرزندی كه سیطره حكومتش شرق و غرب عالم را فراگیرد و زمین را پر از عدل و



[ صفحه 17]



داد نماید همان گونه كه پر از ظلم و ستم شده باشد. پرسید از كیست؟ فرمود از آن كسی است كه حضرت رسول خدا ترا برای وی خواستگاری نمود در فلان شب و در فلان ماه و در فلان سال با زبان رومی. پس از او پرسید كه حضرت مسیح و وصی او ترا بعقد كی در آورد گفت بعقد فرزند تو امام حسن عسكری (علیه السلام). حضرت فرمود آیا او را می شناسی؟ گفت از آن شبی كه بدست بهترین زنان (علیها السلام) مسلمان شده ام شبی نگذشته كه او بدیدن من نیامده باشد. پس حضرت كافور خادم را طلبید و فرمود برو خواهرم حكیمه خاتون را طلب كن. چون حكیمه داخل شد حضرت فرمود این آن كنیز است كه می گفتیم. حكیمه او را مدتی طولانی در آغوش گرفت و از دیدارش مسرور گشت پس حضرت فرمود یا بنت رسول الله خذیها الی منزلك و علمیها الفرائض و السنن فانها زوجه ابی محمد و ام القائم علیه السلام: ای دختر رسول خدا او را به خانه خود ببر و واجبات و سنتها را به وی بیاموز كه او همسر ابی محمد و مادر قائم علیه السلام است.



[ صفحه 18]